در سال 1986، در سن 32 سالگی و ایجاد شغلی به عنوان آماردان در کمبریج، اطلاعیه ای را در ویترین مغازه مواد غذایی بهداشتی محلی دیدم که در آن یک جلسه آزاد «گروه مردان» تبلیغ می کرد. این اطلاعیه توجه من را جلب کرد، زیرا صادقانه بگویم، در حال مبارزه با مرد بودن بودم. من اخیراً پس از هشت سال زندگی مشترک از همسرم جدا شده بودم و مشاوره ازدواج ما به طرز ناخوشایندی نشان داده بود که تربیت من، اگرچه حمایت کننده بود، اما هیچ آموزشی برای بیان احساسات و حتی دانستن آنها به من نداده است. ما با هم دعوا نکردیم، زیرا من از هر گونه درگیری اجتناب کردم، و از این جمله آخر شب ترسیدم: «باید صحبت کنیم». اما من نمی دانستم چگونه صحبت کنم و/یا چگونه گوش کنم.
من کاملاً متوجه شده بودم که چگونه شبیه موجودی در پوسته محافظ آن هستم و باید کاری در مورد آن انجام دهم تا تاریخ در آینده تکرار نشود. یک دوست خوب (زن) به من پیشنهاد داد که به همراهی مردانه نیاز دارم، اما من محتاط بودم. من دوستان مذکر صمیمی نداشتم که بتوانم به آنها اعتماد کنم، و بیشتر تجربه من از گفتگوی مردانه در میخانه بوده و شامل نظراتی در مورد “موضوعات” بود – کارم (که بسیار از آن لذت بردم)، سیاست، ورزش، موسیقی، تلویزیون – اغلب با شوخی های رقابتی، هر کدام سعی می کنند داستان قبلی را بهتر کنند.
مشاوره ازدواج روش متفاوتی از برقراری ارتباط را به من نشان داد – اینکه مشاور به او گوش دهد، بدون قضاوت، یا نیاز به مذاکره در مورد پیچیدگی های یک وابستگی عاطفی. من می خواستم بتوانم این را به پیش ببرم، و نه فقط به عنوان یک “مشتری” به یک حرفه ای. بنابراین وقتی آگهی را دیدم، بر بدبینی فوری خود غلبه کردم، شجاعت خود را جمع کردم و با شماره تلفن تماس گرفتم.
ما یک هفته بعد در یک فضای روشن و براق در محل یک پزشک عمومی، که برای آخر هفته خالی بود، ملاقات کردیم: سه مرد جذب آگهی و پنج مرد قبلاً در گروه بودند. ما بین 30 تا 50 سالگی بودیم. من فوراً تحت تأثیر قرار گرفتم که برای برخی از بچههای مردان مهدکودکی وجود دارد، و تا آن زمان که آنها یک دور مقدماتی را انتخاب کردند، که بیشتر بر زندگی شخصی متمرکز بود تا شغل ما.
این گروه دو سال بود که کار می کرد. این کار توسط ویلی، یک مددکار اجتماعی سابق که به نجار تبدیل شده بود، که در تلاش برای توسعه حرفه و احساس معنا در کار بود، آغاز شده بود. عمل بهداشتی محلی او گروه های خودیاری را تشویق می کرد. فهمیدم که این گروه عمداً در تلاش برای به چالش کشیدن شیوه سنتی ارتباط مردان با یکدیگر، دوری از «مردانگی سمی» بودند، با این هدف، همانطور که ویلی – یک پوشنده ساکت و متفکر جلیقه های عجیب و غریب – به من گفت: «تبدیل به یک مرد مردی که به او افتخار می کردم».
ما در مورد خودمان صحبت کردیم، آنچه ما را به اینجا رسانده و در زندگی خود چه چیزهایی برایمان سخت شده است. بعداً، در وسط یک «فانتزی هدایتشده» که در آن ما روی زمین دراز کشیدیم در حالی که استیو در امتداد ساحل یک جزیره گرمسیری با ما صحبت میکرد، پاسبان جامعه محلی سرش را دور دری که برچسب «کارگاه مردانه» داشت، چسباند و همه ما را دراز کشیده دید. بیرون رفت، فریاد زد: “اوه من” و با سرعتی که می توانست رفت. احساس هیجان انگیزی وجود داشت که توسط پاسبان تایید شد، اینکه ما داریم کاری متفاوت و خاص انجام می دهیم. یکی از تازه واردها احساس می کرد که می تواند گریه کند – و لازم نیست دلیلش را توضیح دهد.
این گروه بخشی از یک جنبش مردانه ضد جنسیت بود که برای مدت کوتاهی در دهه 1980 شکوفا شد، با کنفرانس های مردانه، یک شبکه منطقه ای از گروه ها، مجله ای به نام پاشنه آشیل و غیره. هیچ سخنگو یا کتاب راهنما روشنی وجود نداشت، اگرچه مردانگی استیو بیدلف به خوبی مشکلات مردانه را که ما سعی در حل آنها داشتیم خلاصه می کرد: «تنهایی، رقابت اجباری و ترسو عاطفی مادام العمر».
این 35 سال پیش چندان غیرعادی نبود. عصر گروههای زنانه و زیر سؤال بردن مفروضات در مورد مردانگی بود. این ربطی به هیچ ایده ای از حمایت از «حقوق مردان» که ممکن است توسط زنان تهدید شود، نداشت. در واقع، ایده صریح این بود که از فمینیسم حمایت کنیم و آنچه را که ما به عنوان جنبه “زنانه” شخصیت خود می پنداشتیم، بررسی کنیم.
بخش های آشفته زندگی مردم جذاب بوده است: نوشیدن الکل، افسردگی، دوجنسیتی، شریک زندگی، فرزندان، کار
ما قبلاً سهم عادلانه ای از وظایف خانگی و به ویژه مراقبت از کودکان را بر عهده می گرفتیم. – این برای من اجتناب ناپذیر بود، زیرا من و همسرم برای مراقبت از دختر سه سالهمان بر سر جدایی 50-50 با هم مذاکره کرده بودیم و بنابراین، نیمی از هفته، من یک والد مجرد بودم.
ما سه نفری که آن روز برای کارگاه حاضر شده بودیم به اعضای جدید مشتاق تبدیل شدیم. ما هر دو هفته یک بار در خانه های یکدیگر ملاقات می کردیم. در بخش اول جلسه، هر یک از ما نوبت خود را – بدون وقفه – میگیریم تا زندگی خود را بهروزرسانی کنیم. این “اخبار و کالا” نامیده می شد – اصطلاحی که ظاهراً در اشکال دیگر گروه پشتیبانی استفاده می شود – و حدود یک ساعت طول می کشید. به روز رسانی ها هم پیش پا افتاده و هم گاهی چشمگیر خواهند بود. ما هرگز نمی دانستیم که کدام را انتظار داشته باشیم.
سپس، پس از استراحت برای صرف چای، یک موضوع خاص را می توان با تعامل و پرسش بیشتر با عمق بیشتری پیگیری کرد. هیچ موضوعی خارج از محدودیت نبود، اما هدف این بود که در مورد احساسات خود در واکنش به رویدادهای زندگی به جای نظرات خود در مورد جهان صحبت کنیم. بنابراین میتوانیم چالشهای داخلی، شغلهای جدید، حتی خاطرات دوران کودکی را بررسی کنیم، و همه میتوانیم با پرسشها و داستانها وارد صحنه شویم. همانطور که ویلی می گوید: «موضوعات سنتی مردانه، مانند ورزش و اتومبیل، به خصوص تابو نبودند، بلکه به سادگی غیر ضروری بودند.»
همیشه چند قانون نانوشته وجود داشته است. البته اولین مورد محرمانه بودن کامل است – ما افشاگری هایی را شنیده ایم که ممکن است شرکای نزدیک را شوکه کرده باشد. دوم، گوش دادن محترمانه – قطع نکردن صحبت، و توجه واقعی به آنچه گفته می شود. این علاقه نباید جعل شود – همانطور که ما بیشتر در مورد یکدیگر شناختیم، بهروزرسانیها در مورد جزئیات زندگی فردی ما بهشدت مانند سریالهای سریالی متعدد دنبال میشوند (اگرچه حتی دور از ذهنتر). سوم، ما همیشه بدون رهبر بودهایم، که برای همه ما مناسب بوده است – شاید کسانی که میل به کنترل دارند هرگز در چنین گروهی قرار نگیرند. این مقدار کمی رسمی، ساختار مفیدی را ارائه داد و تضمین کرد که همه نظر خود را میگویند، صرف نظر از خلق و خوی مردم. روشن، از روی کنجکاوی واقعی. سکوت ها خوب بود، اما ما هم خیلی خندیدیم.
همه با چالشهایی مواجه بودند و برای ارتباط و حمایت به گروه نگاه میکردند، و من تنها کسی نبودم که آسیبهای داخلی منجر به افزایش مسئولیتها برای او شده بود. مارتین، معلمی که شریک قدیمی اش در یک تصادف رانندگی کشته شد، فرزندانش را به عنوان یک پدر مجرد بزرگ می کرد. استیو، معلم و مشاور، نیز – مثل من – پس از جدایی از همسرش، 50 تا 50 مراقبت از کودک داشت که او را “کلاً ویران” کرده بود. سایر اعضا نیز والدین بسیار عملی بودند – در درون گروه این احساس عادی بود، و بچهها همیشه موضوعی معمولی برای بحث بودهاند.
بخشهای آشفته زندگی مردم جذاب بوده است، اگرچه محرمانگی به این معنی است که متأسفانه نمیتوانم جزئیات همه داستانهای خارقالعاده را بیان کنم. اما میتوانم بگویم که برای دههها به نگرانیهای مربوط به نوشیدن بیش از حد الکل، سیر شدن از کار، لذت بردن از کار، رنج بردن از افسردگی، دوجنسگرایی مذاکره، مشکلات با شریک زندگی، اضطراب در مورد کودکان، شادیهای شریک زندگی و فرزندان و غیره گوش دادهایم. در – همه مشاغل معمول زندگی.
ما چیزهای زیادی را امتحان کردهایم: برای مدتی، برخی از ما برای خواندن موسیقی سنتی با هم ملاقات میکردیم. ما شبها را صرف عکاسی از یکدیگر کردهایم و نورهای مختلف را آزمایش کردهایم. ما برای استراحت کوتاه به یک خانه ساحلی در نورفولک رفتیم، کاکل ها جمع کردیم و آتش درست کردیم. برای یک سری جلسات، به نوبت هشت دیسک جزیره صحرا را انتخاب کردیم، آنها را روی نوار کاست پخش کردیم و توضیح دادیم که چرا برای ما مهم هستند. زمانی که اخیراً به جاه طلبی زندگی ام برای حضور در برنامه دست یافتم، فقط مجبور شدم چند تغییر در لیست خود ایجاد کنم.
ما جلسات آزاد داشتیم و به گروه های دیگر کمک کردیم راه اندازی شوند. ما در کنفرانسی با عنوان «بین مردان و فمینیسم» صحبت کردیم، و با تشویق مخاطبان دانشگاهی به گفتگو با یکدیگر در گروههای کوچک، و نوشتن فصلی برای کتاب بعدی که توسط برگزارکنندگان کنفرانس تهیه شد، آنها را شگفتزده کردیم.
ما با هم چیزهایی ساختهایم، مانند یک نیمکت به عنوان هدیه عروسی برای یکی از اعضا، و تابوت برای پسرم، دنی، پس از مرگ او بر اثر سرطان در پنج سالگی. خانواده ما منتظر مرگ دنی بودند و من با الهام از کتاب فوق العاده مرگ طبیعی، تصمیم گرفته بودم تابوت او را خودم بسازم. می دانستم نجاری من زیاد نیست، اما در آن زمان ما دو نجار آموزش دیده در گروه داشتیم، بنابراین همه ما از بعدازظهر و تا عصر در حیاط خود کار می کردیم و یک تابوت کاملاً قابل سرویس درست می کردیم. ما می دانستیم که اندازه آن مناسب است، زیرا من در حالی که دن پس از مرگش در خانه دراز کشیده بود، یک الگو کشیده بودم.
سپس دوستان دیگر دکوراسیون بیرونی و داخلی را به عهده گرفتند و در روز تشییع جنازه دن را با افتخار به خیابان بردیم. این منبع رضایت دائمی بود و به من کمک کرد تا احساس کنم میتوانم احساساتم را درباره دن و تأثیر مرگ او بر خانوادهمان، ماه به ماه، سال به سال، طی 25 سال بعد، بدون اینکه کسی بخواهد موضوع را تغییر دهد، بحث کنم. . چه امتیازی
به تدریج، با کمک گروه احساس کردم که در درک احساس آسیب پذیری خود و ایجاد یک چارچوب حمایتی برای کمک به من برای اینکه (برای مدتی) یک والد تنها و پاره وقت باشم، بهتر می شوم. همه اینها می تواند بسیار جدی به نظر برسد، اما ما وقت خود را صرف این نکرده ایم که چقدر مردان افتضاح هستند: همانطور که ویلی گفت، هدف ما مردانگی مثبت بود. شناسایی و حتی تجلیل از ویژگیهای خاصمان خندهدار است، و اینکه در طول دههها چقدر کمی تغییر میکنیم، خواه با تعلل، هیپوکندری یا عدم علاقه به وسایل خانه باشد. ما می توانیم با یکدیگر بخندیم، و به طور فزاینده ای به خودمان.
ما همچنین سعی کردهایم به عنوان یک گروه از خود انتقادی کنیم و محدودیتهای خود را بپذیریم: احساس نمیکنیم که پاسخها را میدانیم یا به هر نحوی نمونهای از رفتار خوب هستیم. ما تصدیق میکنیم که از انتقاد پذیری اجتناب کردهایم، و میتوانیم در رویارویی با یکدیگر جسورتر باشیم، اما شاید تحمل و احتیاط ما به ما کمک کرده است که به راه خود ادامه دهیم و از هم نیفتیم.
از آن روز در سال 1986، انحراف بسیار کمی وجود داشته است. برخی رفته اند یا دور شده اند، دو نفر مرده اند
ما یک گروه “بسته” بودیم و از آن روز در سال 1986، دیگر هرگز برای اعضای جدید تبلیغ نکردیم. به طور قابل توجهی ریزش کمی وجود داشته است. برخی ترک کرده اند یا دور شده اند، دو نفر مرده اند، و ما متوجه شده ایم که اندازه خوب بین پنج تا هفت است. متأسفانه ما خیلی متنوع نیستیم: همه ما سفیدپوست هستیم و با هم پیر شدهایم، اما ترکیبی از اعضای مستقیم، دو و همجنسگرا در طول سالها برای همه ما مفید بوده است. برخی نیز خارج از گروه، به عنوان دو دوست با هم ملاقات می کنند.
ما به طور فزاینده ای با مرگ و میر خودمان مواجه می شویم. همانطور که ما ناگزیر بزرگتر شده ایم – من اکنون 68 ساله هستم – مشکلات سلامتی ما ظاهر شده است و اخیراً تشخیص و درمان دیگری برای سرطان داشته ایم. من حتی جنبه خندهدار داشتن کاتتر بعد از جراحی پروستات را پیدا کردم که بدون احساس مثانه پر، نیاز به توجه آگاهانه به میزان نوشیدن داشت. این اجتناب ناپذیر است که ما مرگ والدین، اقوام و دوستان را به اشتراک بگذاریم – زمانی که یکی از ما در بیمارستان در حال مرگ بود، ویلی می گوید تجربه او در گروه به او کمک کرد تا آنجا باشد، گوش کند، به سادگی دست در دست هم به عنوان یک دوست بگیرد.
همانطور که مارتین میگوید، این «من را وادار کرده است که ارزش روز شماری کردن را درک کنم. ارزش و شکنندگی لحظات به طور فزاینده ای در گروه ارزش گذاری می شود. مرگ آخرین موضوع تابو بود و هنوز هم هست، اما ما مصمم هستیم که آن را جشن بگیریم و قدردانی و لطف و همچنین اندوه را نشان دهیم.
وقایع دنیای بیرون تأثیر محدودی داشته است، تا زمانی که، البته، بیماری همه گیر ما را مجبور کرد تا عادت های خود را به شیوه ای بی سابقه تغییر دهیم. بزرگنمایی جایگزین رضایتبخشی برای ملاقات در زندگی واقعی نبود: مکالمات یک به یک میتواند بسیار خوب کار کند، اما به نظر میرسد بیش از این به حضور فیزیکی برای رسیدن به صمیمیت نیاز دارد. بنابراین به محض اینکه توانستیم، تبدیل به یک گروه پیاده روی شدیم که در حومه شهر کمبریج کاوش می کردیم. این در سطح فردی به خوبی کار می کند – صحبت کردن در کنار هم اغلب آسان تر از رودررو است – اما، به ناچار، پویایی گروه تغییر کرد، و ما نیاز داشتیم توقف کنیم و در یک دایره برای “اخبار و کالا” خود باشیم. .
همه ما از داشتن گروه در زندگی خود تغییر کرده ایم. مارتین گفت بهترین ادای احترام زمانی بود که یکی از دوستان قدیمی گفت که بازتر شده است، در حالی که ویلی پذیرش اضطراب و افسردگی مکرر خود را توسط گروه تشخیص داد. استیو گفت این واقعیت که اعضا در طول یک دوره طولانی چیزهای زیادی درباره او می دانستند، و به نظر می رسد هنوز هم او را دوست دارند و از او قدردانی می کنند، واقعاً باعث افزایش اعتماد به نفس او شده است، و متعجب است که امروز چند مرد در آنجا با شکست رابطه مواجه هستند، کار می کنند. مبارزات، سردرگمی شخصی و نبردهای سلامت روان بدون اینکه ارتباط زیادی با کسی داشته باشیم، و چه تعداد از این افراد ممکن است از چیزی شبیه به گروهی که ما داشتیم بهره ببرند.
ویک، یکی از اعضای قبلی که دور شده است، به ما گفت که نسخه سنتی و طبقه کارگر مردانگی که او با آن بزرگ شد، برخلاف منافع خودش کار میکرد. او میگوید: «به این نتیجه رسیدم که فقط نیمی از عمرم را گذراندهام و از ترس این که ممکن است به نحوی از من بکاهد، آنقدر خودم را انکار کردهام.
به نظر می رسد بسیاری از مردم از ایده یک گروه مردانه گیج شده اند، که نشان می دهد ما ممکن است یک نابهنگام باشیم – بازمانده دهه 1980. در حالت ایده آل، البته، نیازی به وجود آن نخواهد بود، و به نظر می رسد که جامعه حرکت کرده است. آمارها که توسط مشاهدات شخصی تأیید شده است، نشان میدهد که در 30 سال گذشته، مردان زمان بسیار بیشتری را صرف مراقبت از فرزندان خود کردهاند، اگرچه هنوز از زنان عقبتر هستند. مرخصی پدری استاندارد شده است. اما ظاهراً هنوز نیازی به سازمانهایی مانند مؤسسه پدری وجود دارد که «پدری درگیر» را تشویق کنند، و Men’s Sheds برای کمک به سلامت روان مردان از طریق ایجاد «فضایی برای مردان برای ارتباط، گفتگو و ایجاد».
دنبال کردن وقایع زندگی مردان گروه – چه مهم و چه پیش پا افتاده – در طول سالها، و به اشتراک گذاشتن ناامیدیها، شادیها، غمها و عصبانیتهای آنها یک امتیاز بزرگ بوده است. توانایی بحث در مورد موضوعاتی که حتی با شریک زندگی خود دشوار است، و اعتماد به نفس در مورد رفتار مهربانانه – و محرمانه.
و اگر فکر کنم در سال 1986 تقریباً از کنار آن بروشور رد شدم. سی و شش سال بعد، بیش از نیمی از عمرم، هنوز دارم با همان مردان صحبت می کنم. و با خوش شانسی، همچنان چیزهای بیشتری برای صحبت کردن خواهیم داشت.
دیوید اشپیگلهالتر رئیس مرکز ارتباط ریسک و شواهد وینتون در دانشگاه کمبریج است.
نظرات در مورد این قطعه از قبل تنظیم شده است تا اطمینان حاصل شود که بحث در مورد موضوعات مطرح شده توسط مقاله باقی می ماند. لطفا توجه داشته باشید که ممکن است تاخیر کوتاهی در نمایش نظرات در سایت وجود داشته باشد.
🛈 منبع: سایت The Guardian
⌨️ ترجمه و ویراستاری: تحریریه اخبار مثبت